ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ایمان من,عشق من,پسر عزیز من ، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
 کیان نازنین من کیان نازنین من، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♛ایمان هدیه آسمان♛

طراحی با اثر انگشت

گل قشنگ من خدا رو شکر , گوش شیطون کر !!!! یه دو هفته ای هست که دیگه خیالم راحته,دیگه اصلا برای مدرسه رفتن اذیت نمیکنی,خودت مثل یک آقای متشخص و جنتلمن میری و میای , مشق و تکالیفت رو هم راحت انجام میدی تازه خودت میگی:مامانی بیا با هم مشقامو بنویسیم دو شب پیش رفته بودیم خونه ی دایی محسن , وقتی داشتیم برمیگشتیم تو ماشین بهم میگی:دلم برای دایی محسن میسوزه.!گفتم چرا؟گفتی :چون تنهاست , شب تنهایی میترسه!!(زندایی و سارا رفته بودن شهرستان پیش فرشته)گفتم : خب میموندی پیش دایی.گفتی:نمیشه,آخه مشقامو چیکار کنم؟؟کی بنویسم؟؟!!!!! الهی فدات بشم من که اینقدر به فکر مشقات بودی. یه روز هم اومدم مدرسه که از معلمت بپرسم حال و احوالت چجوریه,ال...
27 مهر 1392

ایمان تو باغ دایی جونیش.

عزیز ترین مــــــــــــــــــــــن اینقدر این هفته درگیر درس و مدرسه ی شما بودم که اصلا فرصت نشد عکسایی رو که هفته ی گذشته تو باغ دایی گرفته بودم رو بذارم جمعه ی گذشته رفته بودیم باغ دایی,اونجا هم که پر از مرغ و خروس و اردک و غاز و خلاصه همه جوره امکانات رفاهی !!!!!از این قبیل برای شما مهیا بود!! شما هم که حسابی دلی از عزا درآوردی و اون حیوونای بخت برگشته رو اینقدر دووندی و دنبالشون کردی که از آخر یکی از اردکا که دیگه نایی براش نمونده بود وایستاد و هر وقت هم که دوباره دنبالشون میکردی بیچاره سر جاش ثابت میموند تا بری برش داری!!انگار فهمیده بود از آخر که میگیریش , پس خودشو دیگه خسته نمیکرد. البته هواشونم داشتی ! مثل...
14 مهر 1392

روزانه های من و ایمانم.......

هستی من , عشق من , نازنین من الآن کنار من نشستی و داری تکالیفتو انجام میدی و من چقدر خوشحالم که پسر کوچولوی دیروز من , امروز واسه خودش مردی شده و داره باسواد میشه. با روزهای اول مدرسه رفتن چندان تفاوتی نکردی و هر روز نزدیک اومدن سرویس که میشه , دوباره همون داستان تکرار میشه و من هر روز دارم میام مدرسه !!!دیگه همه منو میشناسن!از مدیر و ناظم گرفته تا سرایدار و خدمتکار و حتی بچه های بقیه کلاسها ! دیروز تو پارک نزدیک مدرسه یکی از بچه های کلاس سومی بهم میگه:شما مامان همون بچه ای هستین که وقتی میاد گریه میکنه؟؟؟!!!  میبینی .......به لطف جنابعالی تبدیل به یک چهره ی بین المللی شدم دیروز ناظمتون به من میگه:خانم بیاین تو دفت...
11 مهر 1392

اندر حکایات مدرسه رفتن آقا ایمان!!!!!!!!

گل پسر نازنینم ایمان من این روزها به جای اینکه زیباترین روزهای زندگیت باشه داره تبدیل میشه به بدترین کابوس عمرت!!!من نمیدونم چرا اینجوری شدی؟؟؟نمیدونم چرا از مدرسه اینقدر بدت میاد؟؟؟البته برای رفتن به مهد هم اذیتمون کردی ولی خیلی کمتر از الآن بود... روز اول رو خوب رفتی ولی از روزای بعد اذیت کردنات شروع شد... دیروز و امروز هم علیرغم میل باطنیم و اینکه میدونم کارم درست نیست , بعد از شما اومدم مدرسه, یعنی مجبور شدم بیام!!!! هنوز نیم ساعت از رفتنت به مدرسه نگذشته بود که مامان یکی از بچه ها زنگ زد و گفت:پسرتون از وقتی اومده همینطور یه ریز داره گریه میکنه هر چی هم میگیم ساکت نمیشه !!! من هم پا شدم اومدم و  و تا...
7 مهر 1392

اولین تکلیف

عزیز دل مادر دیروز به هر ترتیبی بود گذشت,تا ظهر صد دفعه وسوسه شدم که پا شم بیام مدرسه ولی باز پشیمون شدم آخرش هم نیومدم!! شما هم خوب بودی و اذیت نکردی ولی امروز صبح که از خواب پبیدار شدی , ناراحت و افسرده بودی و همش میگفتی:من مدرسه دوست ندارم , خیلی طولانیه , و خلاصه با هزار مکافات راهی شدی و رفتی. دیروز که با اون خوبی و خوشی رفتی حال و روز من اونجوری بود امروز که دیگه با دیدن اون حالت اصلا نتونستم طاقت بیارم و همین که شما رفتی آماده شدم و اومدم مدرسه و از خوش شانسی وقتی رسیدم معلمتون سر کلاس نبود و اومدم تو کلاس و همینکه چشمت به من افتاد دیگه نتونستی خودتو نگه داری و یه دل سیر گریه کردی و حسابی بغضت ترکید , عزیزکم ♥اله...
3 مهر 1392

پسرم رفت کلاس اول هــــــــــــــــــــــــــــورا

عزیز دلم , پسر گلم امروز اولین روزیه که رفتی مدرسه , صبح سرویست اومد دنبالت و شما رو سوار کرد و همراه با شما قلبمم رو هم با خودش برد!!!دوست داشتم خودم هم میومدم ولی نمیشه , مسیر خونه تا مدرسه اینقدر از هم دورن و بد مسیر که یک ساعت طول میکشه تا برسم مدرسه. با وجود اینکه خیلی منتظر همچین روزی بودم ولی الآن اصلا حالم خوب نیست , نمیدونم چه حسیه هم خوشحالی و هیجان , هم ناراحتی و استرس . هم خوشحالم که داری کم کم بزرگ میشی و هم ناراحتم که با بزرگ شدنت کم کم ازم دور میشی ...... میدونم که این روند طبیعیه و همه ی مامانا این راهو باید برن ولی بازم دلم آروم نمیشه . از صبح خودم رو با هزار کار سرگرم کردم بلکه یادم بره , ولی نمیشه. هر د...
1 مهر 1392

اولین روز دبستان

اولین روز دبستان باز گرد شادی آن روزهایم باز گرد بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسبهای چوبکی خاطرات کودکی زیباترن یادگاران کهن ماناترن درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس  روبه مکار و دزد چاپلوس   روز مهمانی کوکب خانم است   سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود   با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن میدرید تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری میشدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک ترا...
1 مهر 1392
1